خورشید هرگز غروب نمیکند
من فرزند آخر خانواده بودم و مرا «سوگل» و گاهی «سوگلی» صدا میکردند. مادرم همیشه رفت و آمدها و حرکتهای من و خواهرانم را تحت نظر داشت و با نصیحتهایش ما را راهنمایی میکرد. خواهرم با این که صاحب دو فرزند بود، اما بازهم از شوهر خود مطمئن نبود و هروقت او میخواست با دوستانش بیرون برود، من و دو فرزندش را نیز راهی میکرد تا مراقب حرکات او باشیم. او دوستی به نام «مختار» داشت که نگاههای خاصی به من میکرد. من و تعدادی از بچههای مدرسه تصمیم گرفته بودیم که بعد از اتمام سال تحصیلی، یک مهمانی بگیریم و برخی از بچهها دوستهای پسرشان را نیز میآوردند. «شهلا» قرار بود پسری را بیاورد تا من هم تنها نباشم. آن روز مادرم با رفتن من مخالفت کرد، اما به پیشنهاد شوهرخواهرم، که مادرم هم من را همراهی کند، به آن مهمانی رفتم؛ غافل از این که آنجا خانة مختار است. بعد از آن اتفاقات جدیدی در زندگی من به وقوع پیوست.