سی و نه پله
داستانهای انگلیسی - قرن 20م.
بی حرکت و نومید نشستم و صدا هر لحظه بلندتر میشد. بعد هواپیما را دیدم که از سمت شرق پیش میآمد. در ارتفاع بالا پرواز میکرد، اما جلوی نگاهم چند صد فوت پایینتر آمد و شروع به زدن دورهای کوچک بر فراز تپه کرد. درست مثل شاهینی که قبل از فرو کردن چنگال به طعمه، دورش بچرخد. حالا در ارتفاع خیلی پایینی پرواز میکرد و من در تیررس نگاه سرنشینانش قرار داشتم. فکری ترسناکی به سراغم آمد. دشمنانم جایی را یافته بودند و کار بعد ایشان، محاصره من بود. هیچ چیز نبود، مگر خلنگ های کوتاه و انحنای تپههای لخت و شاه راه سفید...