ساعت طلایی
داستانهای آموزنده / غرور و تکبر - داستان / داستانهای تخیلی
روزی روزگاری، ساعتی طلاییرنگ و زیبا روی دیوار خانهای زندگی میکرد. ساعت آنقدر زیبا بود که درخشش نظر همه را به خود جلب میکرد و تمامی اهالی خانه برای اینکه زمان را بفهمند به ساعت نگاه میکردند. در همان اتاق، ساعت رومیزیای بود که گاهگاهی افراد خانواده وقتی روی صندلی کنار میز مینشستند آن را نگاه میکردند و زمان را متوجه میشدند. یک روز که اهالی خانه تصمیم گرفته بودند تا خانه را نظافت و تغییراتی در دکوراسیون ایجاد کنند، تصمیم گرفتند ساعت رومیزی را دور بیندازند. همین مسئله باعث شد تا ساعت دیواری به خود مغرور شود و... .