جادوگر و گوی شیشهای
داستانهای آمریکایی - قرن 20م.
موستی، گربهی ناقص ریا که گردنش را جلو کشیده بود، گوشهایش را عقب داده بود و نور سرخ چشمان پیرش را پر کرده بود، جلو آمد و جعبه را بو کرد... این گوی بلورین، گوی پیشگو، گویی بود که در آن راز نهفته زندگی انسانها، آینده و حال و گذشتهی آنها را نشان میداد، گویی که با آن به گذشته و آینده به جهانهای موازی سفر میکردی... لحظهای بعد مه صورتی رنگ کمکم کنار رفت و سه سوارکار را که به این سو میتازیدند، درون گوی شیشهای دید. عجوزه آنها را نشناخت، گوی کوچک بود و سواران از فاصله دور میتاختند.