خاتون
داستانهای فارسی - قرن 14
خاتون هر وقت تنها میشد، به رازهای مگویش در خلوت فکر میکرد. آن روزها را مرور میکرد، گاهی گریه میکرد، گاهی میخندید، گاهی خشمگین میشد، گاهی دلرحم. میدانست هیچ وقت در حضور هیچ کس نباید به آنها فکر کند. اگر در کنار بقیه به یادشان میآورد، شاید همه چیز را میفهمیدند و اوضاع به هم میریخت. میدانست در افکارش که غرق شود، گاهی با خودش حرف میزند و این خطرناک بود...