بیفروغ
داستانهای فارسی - قرن 14
تصمیم خودم را گرفته و خود را برای این دیدار آماده کرده بودم. با این وجود، شجاعت کافی را نداشتم تا به محل قرار نزدیک شوم. خیلی سخت. نیرویی قوی مرا به عقب میکشاند. دست قدرتمندی اجازه نمیداد پیش بروم و آخر این حرفها را بزنم، کار را تمام کنم. دستپر توان عشق مرا به عقب میبرد، عشقی که در سینه حبس کرده بودم. مهر سکوت بر دهانش زده تا فریاد نزند. ولی نیروی قویتر که از همان عشق سرچشمه میگرفت و مرا به جلو میراند. جلو رفتم. مرجان پریشان و نگران جلو آمد. با صدایی لرزان سلام کرد. من هم خسته و غمگین جواب او را دادم.