سروش
داستانهای فارسی - قرن 14
شاگرد مغازه طلافروشی، کاسه فلزی بستنی را اول به ما تعارف کرد و بعد به مشتریهای دیگر و در آخر هم به بقیه کارکنان مغازه. در خیال ما، آن کاسههای بستنی مثل جامهای افتخار ورزشی میدرخشیدند و دلمان میخواست کل کاسه را یک جا ببلعیم؛ اما افسوس که ادب آموخته بودیم و مجبور شدیم خیلی آرام بستنی را با قاشق برداریم و در دهانمان بگذاریم. بستنی سفید رنگ بهشت مزه بهشت میداد و بوی بستنی زرد رنگ مستت میکرد. ما باید این مزه و بو را حفظ میکردیم، چون شاید هرگز دیگر نمیتوانستیم آن را تجربه کنیم. برای فقرایی مثل خانواده من، این تجربهها خیلی گران بود...