زنگ در [داستان]
داستانهای روسی - قرن 20م.
نیکلای و مادرش، هفت سال پیش در پترزبورگ از هم جدا شدند. نیکلای تازه سرباز ارتش سرخ، بیمیل و گیج در جنگ داخلی شرکت کرد. او از آفریقا و ایتالیا دیدن کرد و پس از سالها سرگردانی و هجران، اکنون دلتنگ شده و به دنبال وطن و مادر خود میگردد. او سرانجام در برلین مادر خود را مییابد، اما به نحو تکاندهندهای متوجه میشود که چهرة او دیگر آن چهره باوقار پیشین نیست و به رنگ و لعابی آمیخته شده که توان پوشاندن ویرانههای پیری را ندارد. او بعد از بازگشت به دیار و دیدار مادر، با حس تلخ سرخوردگی دوباره جنون سرگردانی خود را آغاز میکند.