کلاغ و موش
در زمانهای قدیم، در روستایی سرسبز،کلاغی بازیگوش زندگی میکرد. او از صبح تا شب پرواز میکرد و هرگاه که گرسنه میشد در حیاط یکی از خانههای روستا فرود میآمد و از باقیماندۀ غذای آدمها میخورد. یک روز که طبق معمول در حال پرواز کردن بود به شدت گرسنه شد. یکباره چشمش به مقداری دانه افتاد، سپس با سرعت به طرف دانهها رفت اما پایش در دامی، که صیاد گذاشته بود، گیر افتاد. موش که در آن حوالی بود به کمکش آمد و کلاغ هم به او قول داد که تا یک هفته برای او غذا بیاورد، اما زمانی که آزاد شد قولش را فراموش کرد. مدتها گذشت و موش همچنان منتظر کلاغ بود. چند روز بعد کلاغ بار دیگر در دام صیاد گرفتار شد. اما دیگر موش به او کمک نکرد و به او گفت: "دروغگو! کلاغ حقناشناسی مثل تو بهتر است تنها بماند".