مغز شلغم
داستانهای اجتماعی
در یکی از روزهای سرد زمستان «پروانه» که سرما خورده بود، با مادرش به دکتر رفت. خانم دکتر به او گفت که باید شلغم بخورد اما پروانه شلغم دوست نداشت. روز بعد مادر شلغم پخت و چون میدانست پروانه علاقهای به شلغم ندارد گفت که داخل آن یک مغز خیلی خوشمزه است: پروانه خوشحال شد و همۀ شلغمها را خورد، اما بعد از کمی فکر کردن دریافت که مغز شلغم مال خودش نیست! آن وقت پنهانی یکی از شلغمها را باز کرد و دید که مغز آن یک پسته است! با این حال پروانه همۀ شلغمهای بدون مغز و با مغز را خورد تا هم شلغمها ناراحت نشوند و هم مادر خوشحال شود. کتاب حاضر شمارۀ دیگری از مجموعۀ «قصههای پروانه کوچولو» است.