اندی بارنت و فراموشی
داستانهای فارسی - قرن 14
آقای ویلیام بارنت، مردی بلند قامت، مو مشکی با چشمانی قهوهای بود. او در شهر باتربان فروشگاه لوازم خانوادگی داشت. خانواده ویلیام از خانوادههای شناخته شده باتربان بودند. آنها به دیدارهای خانوادگی و آداب و سنن قدیمی احترام میگذاشتند. در شب بارانی، در قبرستان جنگلی، نوری میدرخشد و کوتوله از درون آن نور بیرون میآید. نجوای سحرانگیزی در قبرستان جاری است. کوتولهی شجاع به آرامی در میان قبرها قدم بر میدارد و متوجه جادوگرانی میشود که در مزارع به خانه قدیمی قبرستان چشم دوختهاند. اتفاق عجیبی در حال شکل گرفتن است. آن شب کوتوله راز حیرت انگیزی را کشف میکند که دنیا را شگفت زده خواهد کرد.