مادرم
داستانهای نوجوانان کانادایی - قرن 20م. / داستانهای کانادایی - قرن 20م.
خیال کردم خواب است. پس از آن همه سرفه در چند روز گذشته، برخاستن در سکوت، تسلای خاطر بود. پیش از اینکه آتش را روشن کنم، نگاهی به او انداختم. زمین را جارو زدم و کمی خاکستر از اجاق برداشتم. متفکرانه ظرفها را شستم؛ بدون اینکه به من هم امر کند که چنین کنم. دستش را روی موی من میکشد و با آن نگاه بر چهرهاش که عاشقش هستم، به من لبخند نمیزند؟ نگاهی که میگوید مرا با همه ثروت دنیا عوض نمیکند. وقتی بابا به خانه میآید، او هنوز بیدار نشده است. ته ماندهی شام دیشب را میآورم و روی آتش گرم میکنم. بابا شتابان میخورد و کاسه را آن قدر تمیز با انگشت پاک میکند که اصلاً دیگر نیاز به شستن نیست.