شب بخیر سلطان
در این رمان، ماجرای انحطاط و اضمحلال شهری خیالی (دیگر مکانی) با نام "پایتخت" یا "بیلاجی" روایت میشود. "اتانس" به همراه همسرش "استاتیرا" و فرزندش شاهزاده "روژین"، آخرین شاه سلسله اتانسیان است که در بیلاجی حکومت میکند. وقایع داستان، با کشف ماده اسرارآمیزی از یک نوع گیاه آبی آغاز میشود و همین امر پای استعمار آن سوی آبها را به این سرزمین باز میکند و.... در بخش اول داستان، تقابل سنت و مدرنیته، جهل و آگاهی، جمهوری و دیکتاتوری و مانند آن مطرح شده است. بی آن که در قیاس با اندیشههای متافیزیکی، مهر تایید یا بطلان بر هر یک از آنها زده شود؛ اما داستان دوم به موازات داستان اول حرکت میکند و ماجرای دانشجویی به نام "ضیا" است که از طریق یکی از همکلاسیهایش به نام "روژین" با نویسندهای آشنا میشود که خالق داستان شهر بیلاجی است. رابطه این دو ـ روژین و ضیا ـ گسترش یافته و به الفتی عمیق بدل میشود. در این میان رویدادها و حوادث اجتماعی، روند زندگی شخصیتهای داستان را به نحوی دگرگون میکند که پایانی یاسآلود برای داستان رقم میزند.