رویا: مجموعه داستان کوتاه، نقل ماجراهایی در همین اطراف خودمان
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
روزی سرورم جناب عزرائیل پیش شخصی آمد و گفت وقت رفتن است... برای رفتن حرفی ندارم؛ اما کاری را باید تمام کنم. آری همه همین را میگویند. ضمن آن که به یاد میآورند کار انجام نشدهای دارند؛ اما بدانید، همه آن ها و هم شما وقت داشتهاید، آن هم به اندازه طول عمرتان و چون به اندازه کافی وقت داشتید حال فرصتی ندارید. درست میگویید. با حرف شما موافقم؛ اما آیا میتوانم بپرسم شما در این گونه مواقع چه کار میکنید؟ اصلاً برای چنین موردی چه تدبیری اندیشیده شده است؟ در ضمن میخواهم بدانم، در گستردگی این همه فکر و اندیشه الهی، آیا ممکن است برای چنین لحظهای که اگر کسی کار ناتمام داشت. آیا ارباب خلقت فکری کرده است؟