فصل هفتم
داستانهای فارسی - قرن 14
مرسدس که هنوز گیج و منگ بود و دلهرهای عجیب به سراغش آمده بود، فقط سکوت کرد. مرد، چراغ زنبوری را بالاتر آورد، حالا چهرهی هردویشان روشن شده بود؛ مرد، شکست به نظر میرسید با ریشهای نامرتب که در حال بلند شدن بود و موهایی که روی سرش هر جایی رها شده بودند. لباسی بلند و مشکی داشت و زنجیری که صلیبی به آن آویزان بود، روی لبادهی مشکیاش میدرخشید.