کشتی سفید
داستانهای روسی - قرن 20م.
او دو افسانه داشت. یک افسانه خود او بود و که هیچ کس از آن اطلاعی نداشت. دیگری افسانهای بود که پدربزرگش همیشه برایش تعریف میکرد. آن سال او هفت سالش تمام شده بود و پا به 8 سالگی گذاشته بود. کیفی سیاه با قفل فلزی براق از چرم مصنوعی با چفت و بست و با جای کوچکی برای اشیا خرد و ریز برایش خریدند. پدر بزرگش این کیف را از کیوسک سیار خرید. این کیوسک سیار، در واقع اتومبیلی بود که با کالاهایی برای فروش به دامپروران در کوهستان گاهی هم به پاسگاه جنگلبانی در دره سان تاش سر می زد.