بیتفاوتی دلنشین دنیا
داستانهای آلمانی - قرن 20م.
بیشتر وقتها به دیدنم میآید، اغلب شبها. کنار تخت خوابم میایستد و از بالا نگاهم میکند. میگوید پیر شدی. منظور بدی ندارد، صدایش شاد و مهربان است. لبهی تختخوابم مینشیند و موهایم را با دستاش به هم میریزد. موهایت سفید شده، اما مثل همیشه پرپشته. میگویم: فقط تو پیر نمی شی. نمی دونم به این خاطر باید خوشحال باشم یا نه. هیچ وقت زیاد حرف نمیزنیم، چه حرفی بزنیم. زمان میگذرد و ما همدیگر را نگاه میکنیم و لبخند میزنیم...