بخیه
داستانهای فارسی - قرن 14
این رمان درباره دختری 34ساله بهنام «متین» است، دختری که بهخاطر تربیت نادرست پدرش اخلاقهای مردانه زیادی دارد، هرچند خودش دوست دارد زندگی دخترانهای داشته باشد اما در ارتباط با دیگران اصلا موفق نیست... . در بخشی از این رمان میخوانید: «چشمان هیجانزدهام روی دامن مادر ثابت ماند، دوباره خون دیدم، دوباره از زیر دامنش خون دیدم. مسخ شده به او زُل زدم که کنار دیوار ولو شد و با بیحالی گفت: نمیگذرم ازت موسی، همهی عمرمو حروم کردی، من نمیتونم دیگه حامله بشم، به خدا... اما این بار نعره نزد، خودزنی نکرد. فریاد نکشید. چند دقیقه بیحرکت به مادر زُل زد که انگار از حال رفته بود. منصوره و مهناز با گریه بهسمت مادر دویدند...».