دلاوران عالیقاپو
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
یکی از چیزهای دیگری که همه آن روزها و تمرینها جلوی چشمم بود، چشمهای گریان شیرین بود. در روزی که خبر مرگ بابا و ننهام را آوردند. چشمهای گریان شیرین دیگر هیچ وقت یادم نرفت. حتی بعدها که بزرگتر شدیم و شیرین دیگر از من رو میگرفت. به نامردی برده اندش. باید پیدایش کنیم... یا پیدایش میکنم یا انتقامش را میگیرم. دوباره برگشتم طرف جاده اصفهان. گرگین خان که هیچ، حتی اگر سنگ هم از آسمان میبارید باید میرفتم اصفهان تا یک ردی از شیرین پیدا کنم...