بیست و چهار ساعت تا مرگ
مرگ - داستان / داستانهای فارسی - قرن 14
ساعت یک پس از نیمه شب است؛ خواب کاملاً بر جسم مرد مستولی شده است. روح از جسمش فاصله گرفته تا استراحتی کند؛ مانند هر شب. روحش راضی به نظر نمیرسد، خسته و رنجور است. نه به خاطر اینکه بدنش همواره در حال کار و تلاش است، بلکه به خاطر بیتوجهی صاحبش به او. البته تفریحات این چنینی و آن چنانی برای او قرص مسکن است و تا حدودی او را آرام میکند؛ اما خبری از معنویت که همان غذای اوست، نمیباشد. برخوردهای جدی، خشک، متکبرانه، سودمدارانه و صرفاً اقتصادی صاحبش، او را به ستوه آورده است. شاید به خواب رفتن بدن، فرصت مناسبی برای او باشد تا به استراحت بپردازد.