مشق عشق
جوانی دانشجو، که از کودکی با عشق به امام حسین (ع) بالیده، در شب عاشورا، در رویا، «حبیب بن مظاهر» را ملاقات میکند که ندای «هل من ناصرا اینصرنی» امامش را زمزمه کرده و او را به نبرد میخواند. جوان راز این رویا را درمییابد و به جبهههای جنگ شتافته و به نبرد با خصم میپردازد و آن هنگام که مجروح میشود در آرزوی این است که مولایش، که به دعوت وی قدم به جبهه نهاده، بر بالینش حاضر شود و درست در همین زمان مشامش از عطری دلربا آکنده شده و به شهادت میرسد.