خانم دالاوی
داستانهای انگلیسی - قرن 20م.
"کلاریسا دالاوی" در یک صبح روشن از ماه ژوئن بیرون رفت تا برای جشنی که همان شب در خانهاش برگزار میشد گل بخرد. ذهن کلاریسا از تصویر "پتیر والش" سرشار است؛ دوست دوران کودکی او که کلاریسا آرزو داشت با او ازدواج کند و بنا به خبری به تازگی از هند بازگشته است. او در سیر خاطراتش به دوران نوجوانیاش بازمیگردد. کلاریسا در پایان گردش به خانه بازمیگردد و به هنگام مرتب کردن خانه متوجهی ورود پیتر میشود. میان آن دو هیجانهای فرو خورده و عمیقی جریان مییابد که با آمدن الیزابت ـ دختر کلاریسا ـ پایان میپذیرد. روز به پایان میرسد و زمان جشنی که همه به انتظارش بودند فرا میرسد و همه دور هم جمع میشوند؛ پیتر که بین احساس تحسین شدید نسبت به کلاریسا و نیاز به یافتن مرزها و عیبهایی در او مردد است، سالی استون که همسر یک تاجر و مادر پنج فرزند و ریچارد که همسر کلاریسا است. در میان گفتوگوها، صحبت خودکشی سپتیموس به علت تحمل نکردن احساس عدم واقعیت به میان میآید که حکایت این خودکشی به دنیای کلاریسا، که تا آن زمان بیاهمیت بوده، استحکام تازهای میبخشد.