راز بزرگ
سالها پیش از این، آن زمان که هنوز مداد و مدادرنگی نبود، در جنگلی بزرگ پسر کوچکی با خانوادهاش زندگی میکرد. او نقاش جنگل بود و میتوانست هرچیزی را مثل خودش نقاشی کند. به همین دلیل همة جنگلیها نزد او میرفتند تا برای آنها نقاشی بکشد. پسر کوچولو هم با تکه زغالی سیاه به روی تخته سنگهای صاف و سفید هرچه میخواستند میکشید. تا این که یک روز پسر، توسط یک عقاب از وجود پیرمردی، باخبر شد که در جنگلی دیگر نقاشیهای رنگی میکشید. او به همراه عقاب به آن جنگل، نزد پیرمرد رفت و راز رنگها را آموخت.