لردکیشوت
داستانهای فارسی - قرن 14
سر و صدای صبحگاهی، مانع خوابیدن آشپز باشگاه شده بود. با چشم بسته از تخت خواب پایین آمد، به طرف پنجره رفت و پرده را کنار زد. آشپز آبی به صورتش زد. یادداشتی را که شب گذشته آماده کرده بود و برای اینکه فراموش نکند، در کفش خود گذاشته بود، برداشت. کفشش را پوشش و اتاق را ترک کرد. ولی بالاخره دوباره به اتاق بازگشت، روپوش سفید آشپزی را که فراموش کرده بود، پوشید. نگاهی به آینه انداخت و دوباره اتاق را ترک کرد. در محوطه باشگاه مهترها همچنان در حال تردد بودند. اولین مهتر با دیدن او سراغ ناهار را گرفت.