داستان خیاطباشی و مغازهاش
داستانهای کودکان و نوجوانان
کتاب مصور حاضر دربردارنده داستانی تخیلی برای کودکان است. در این داستان آمده: روزگاری خیاطی در شهری زندگی میکرد که کارش را زیاد دوست نداشت و خسته شده بود. به همین خاطر سعی میکرد که کارهای مردم را دیرتر تمام کند. یک روز خیاطباشی مثل همیشه که بعد از تمام شدن دوخت و دوزش مغازه را تعطیل میکرد، متوجه صدایی شد. صدا از قفسههای پارچه و سوزن و قیچی و نخ میآمد. خیاط با تعجب دید که آنها در حال حرف زدن با هم هستند. او ایستاد و به حرف هرکدام گوش داد. پس از شنیدن حرف آنها خیاط نظرش نسبت به کار و حرفهاش تغییر کرد و تصمیمهای جدیدی گرفت.