دستهای پدر
داستانهای فارسی - قرن 14
پدرم عاشق پیاده روی بود و فاصله بین چند محله را از بین کوچهها میگذشتیم، قسمتی مهمی از خاطرات کودکیام را همین گردشهای دونفره با پدرم پر کرده است. ابتدا به مغازه کفاشی، پاتوق بابا میرفتیم و با سفارش کفش جدید، بعد مغازه پیراهن فروشی و سفارش کت و شلوار و پیراهن و آخر سر، سلمانی همیشگی بابا که من همیشه فکر میکردم بابا کلک میزند؛ چون بعد از هر بار قیچی کردن موها، چند بار قیچی را در هوا تکان میداد و من پیش خودم فکر میکردم میخواهد با حقه بازی وانمود کند موها را میزند.