غاز طلایی
سالها پیش «تام» به همراه پدر و مادر و برادرش زندگی میکرد. برادر او ظالم بود و به هیچکس کمکی نمیکرد، اما تام مهربان بود. او یک روز پس از کمک به یک پیرمرد گرسنه پاداش خوبی گرفت؛ او صاحب یک غاز طلایی شد و سپس برای فروش آن راهی شهر گردید. او شب را در مسافرخانهای به سر برد، اما دختران صاحب مسافرخانه متوجة غاز طلایی شدند و برای طمعشان به غاز چسبیدند. صبح روز بعد تام غاز را به همراه سه دختر صاحب مسافرخانه و سربازی که برای گرفتن آنها سر رسیده بود و به سه دختر چسبیده بود با خود به شهر برد. او توانست با صحنة چسبیدن آنها به هم، دختر پادشاه را که مدتها نخندیده بود، بخنداند و با او ازدواج کند.