سکوت بیپناه
داستانهای فارسی - قرن 14
من... همان بغض بودم که در حنجرهای محکوم به سکوت... همان باران دلگیر اواخر پاییز... همان پرندهی کز کرده روی شاخهای خشکیده... همان آخرین نبض ساعت در شبهای تنهایی. همان سکوت بی پناه؛ و تو... همان آغوشی بودی که پناهم داد. نگاهت رج به رج، حرفها را بهم بافت و دستانت تن پوش شبهای تنهاییام شد.