برخورد (رمان)
داستانهای فارسی - قرن 14
«حاج صابر» برای شناسایی منطقه و اطلاع یافتن از وضعیت عراقیها به ماموریت رفته بود. او و دوستانش مدتها بود که برای شناسایی آن منطقه تلاش میکردند. صابر و حسین وارد میدان مین شده بودند که ناگهان مینی زیر پای صابر منفجر شد و یک پای او قطع گردید. پس از انفجار، شلیک گلولههای عراقی به سوی آنها شروع شد. عراقیها منتظر بودند که هوا تاریک شود تا به سراغ آنها بیایند. حاج صابر با اصرار بسیار توانست نقشهها و فیلمها را به حسین بدهد تا برای رزمندگان به عقب ببرد. بعد از مدتی اسماعیل به کمک حاج صابر شتافت ولی او نیز به روی مین رفته و شهید شد. حاج صابر بیهوش شده بود و وقتی چشمانش را باز کرد متوجه رفت و آمدهای مشکوکی در اطراف شد و صدای گفتوگوهایی را به زبان عربی شنید. صابر دریافت به دست عراقیها اسیر شده است.