با مترسکها نمیخندم
داستانهای فارسی - قرن 14
کتاب حاضر، داستانی از اتفاقات زندگی پسری به نام «کریم» است که در یک خانواده سنتی و مهربان زندگی میکرد. خانوادهای که هنوز صدای فس فس سماور و راه رفتن مادر خانه روی زیلوی راهرو در آن شنیده میشود. خانوادهای گرم و صمیمی که با تمام کمبودهای مادی باز به هم محبت میکنند. در داستان میخوانیم: «نم نمک، کورسویی از سپیده صبح، اتاق را روشن میکرد. با چشمانی نیمه بسته، نگاه بیرمقی به پنجره اتاق چرخاندم. هنوز رنگ نیلی آسمان، پررنگ بود. باد سردی از درز کنار پنجره مثل مار میپیچید».