زمانه بیمجنون
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
آیدا گردنبند را انداخت کردنش و نشست روی مبل. یکی از فنجانهای خالی را برداشت. با دست چپ، آن یکی را روی نعلبکی برگرداند و لبههایش را با دستمال خشک کرد. سرش را به مبل تکیه داد و پاهایش را جمع کرد. فنجان را جلوی صورتش گرفت و خیره شد به نقوش درهم و برهم ته فنجان: یه پرنده میبینم، یه سفر. یکی هست که روی سرش تاج گذاشته. یه دریا هم هست؛ طوفانیه، با یه خورشید؛ خورشیدی که داره غروب می کنه. همش همینه. باور کنین، همش همینه.