جانفاخته
داستانهای فارسی - قرن 14
جهان بانو در واپسین دمه های عمر خود گفت: خدا نیک بختی را به تمامی آفریدگانش بخشیده است جز به انسان و رسیدن به آن را در اختیار خود او گذاشته است. در گوشش زمزمه کردم: کاش این کار را نمیکرد، تمام رنج بشر از همین یک اختیار است؛ برخی گشتن و کاویدن و نیافتن! باورم نمیشد چنین راحت از دنیا دل بکند. جهان بانو پیروز این آزمایش خداوندی بود. نیکبختی، همان آرامش و لبخند زندگی و کرنش کننده در برابر سرنوشت و اراده مادرم، بی حضورش معنایی نداشت. او زندگی را دوست داشت. نه بهتر این است که بگویم آن را میپرستید. چه دشوار بود باور کنم که از دنیا دل کنده است...