دردسر بزرگ: خاطرات یک بچهی شگفتانگیز
دفترچههای خاطرات / زندگی خانوادگی - داستان / داستانهای فکاهی مصور
من واقعاً خانوادهام رو دوست دارم؛ اما قرار نیست 24 ساعت روز و 7 روز هفته رو یکسره با اونا باشم؛ و این دقیقاً وضعیت این روزای منه. یک لحظه با خودم فکر کردم همه چیز ختم به خیر شده، اما احساس کردم یه چیزی ازم جدا شد و نگاه کردم دیدم مایوم درآمده و آب داره میبردش. یک غریو نجات داشت با سختی خودش رو می رسوند به من؛ می دونستم که اگه شاخه رو ول نکنم، می رسه به من و منو نجات می ده؛ اما همش داشتم به آدمهایی فکر میکردم که توی خشکی بودند و قرار بود منو بدون مایو ببینند. رودریک هم مطمئن گوشی به دست وایساده تا ازم فیلم بگیریه.