اعترافات یک عکاس
«سهراب»، عاشق همسرش «زینا» بود و به خاطر او عکاس شده بود. آنها زندگی خوبی داشتند، تا این که بیماری سرطان ناشی از جنگ در جسم سهراب بیدار شد. او وانمود کرد که برای مدتی به خاطر کار از زینا دور میشود تا بتواند به تنهایی درد این بیماری را تحمل کند. اما زینا میدانست که سهراب بیمار است، برای همین مدتی منتظرش ماند. اما پس از چندی دیگر تحمل صبر کردن نداشت و نمیخواست زندگیاش را با یادآوری خاطرات سپری کند. برای همین با یک تور تفریحی به مسافرت رفت. این سفر، زندگیاش را تحت تاثیر قرار داد.