پیچش بارفیکسی امینالدوله
داستانهای فارسی - قرن 14
بابا گفت: فقط هیکل گنده کردی. هاشم گفت: بعد از ورشکستگیام اعصابم زده به غددم. نمی تونم جلوی خوردنم رو بگیرم. بابا گفت: یا عرشه رو برق می ندازی یا گورت را گم میکنی، هر وقت اعصابت سر جاش بود میای ببینمت. هاشم که انگار بهش بر خورده بود، گفت: بعدش باید چه کار کنم؟ بابا گفت: آشپزی، رختشویی، وصله کردن جوراب ملوانها و درجهدارها. هاشم گفت: بیل دارین؟ آنا گفت: برای چی می خوای؟ هاشم گفت: تو موتورخانه زغال بریزم توی موتور. بابا گفت: بیل داریم اما برای کندن گور خودت...