زخم و افغان
داستانهای فارسی - قرن 14
«شیرجان»، پیرمرد کشاورز افغان، که همکلامی جز کودک یتیم ـ اسلم ـ ندارد، درمییابد گروهی از سربازهای شوروی به نزدیکی روستا رسیدهاند. او، که صلح و دوستی را بر جنگ و خونریزی ترجیح میدهد، به استقبال سربازان ارتش سرخ میرود و آنان را به خانۀ خویش خوانده و به پذیرایی میپردازد. رفتار پیرمرد بر اهالی روستا خوشنیامده و با وی از در اعتراض درمیآیند. شیرجان، اما، بر عقیده خویش پافشاری کرده و همچنان، مهمانان خویش را محترم میشمارد تا صبحی که آنان میروند و ساعتی بعد جنازۀ جوانی از روستاییان را که به دفاع از زمین و دام خویش در برابر متجاوزان ایستادگی کرده نزد شیرجان بر زمین میگذارند. پیرمرد، که اکنون متوجۀ خطای خویش شده اسلحه برمیدارد و به قصد انتقام به اردوی روسها نزدیک گردیده شروع به تیراندازی میکند. در رد و بدل آتش، شیرجان، تیر خورده و درکوه مخفی میشود. دشمنان برای مجبور کردن وی به تسلیم، اسلم را آورده و شکنجه میکنند. شیرجان قصد تسلیم دارد که روستاییان به یاریاش آمده و خصم را از پای درمیآورند. اما اسلم شهید شده و پیرمرد از این داغ به مویه مینشیند.