سیبفروش
در این داستان، "صادق" که قبلا از خانوادهای متمکن بوده، با مشاهدهی "علی"، "حمید" و "سعید" که در بازار به سیبفروشی، مشغول هستند، تصمیم میگیرد خود نیز همین کار را در پیش بگیرد. او در این زمان، زندگی تلخ گذشتهی خود را ـ که غرق در مادیات بوده ـ مرور میکند. در بخشی از گفتوگوی "بابا نصرت" با "صادق" آمده است: "همهی سیبفروشها، آسمون رو میبینن... همهی اونایی که دنبال چیزی میگردن، دنبال چیزی که هیچ دیوار و مانعی نمیتونه باعث پنهان موندنش بشه. اینو هرکسی باید به تنهایی بفهمه باید بگرده تا پیدا کنه".