خورشید خاندان اسکورتا
داستانهای فرانسه - قرن 20م.
"لوچیانو سکالزون" پس از پانزدهسال تحمل زندان بار دیگر به روستای محل زندگی خود بازمیگردد و به سراغ زنی میرود که در تمام سالهای زندان به گرفتن انتقام از وی میاندیشیده است. اما پس از دیدن زن و لبخند وی انتقام و دهکده و همهچیز را از یاد برده و وارد خانهی زن میشود. اما بلافاصله پس از خروج از آنجا مورد حملهی مردم دهکده قرار گرفته و جان میبازد. پس از 9 ماه "روکو" به دنیا میآید و مادرش پس از تولدی وی میمیرد. روکو به یک ولگرد تمامعیار تبدیل میشود که وحشت را برای همه به ارمغان میبرد. او به روستاییان در مزارع حمله میکند، حیواناتشان را میدزدد، مسافران سرگردان در راهها را میکشد، مزارع را غارت میکند و از صیادان و بازرگانان زورگیری میکند. بسیاری از روستاییان در تعقیبش هستند تا او را به دام بیندازند اما....