خدای من! آقای مگ
داستانهای کودکان (انگلیسی)
آقای مگ، خوکهای خود را داخل کامیون گذاشت و گفت: حالا به خانه خانم جو می ریم. خانم جو خوکهای چاق و بزرگ رو خیلی دوست داره. آقای مگ به پایین جاده رفت و در آنجا یک قهوه خانه دید. با خودش گفت چه خوب! بهتره کمی قهوه بخورم. بعد از ایستادن کامیون، خوکِ اول نگاهی به بیرون کرد. چشمش به گلها، درختها و چمن و علف افتاد. تصمیمش را گرفت. از کامیون خارج شد و فرار کرد و...