آبنیکی: به روایت همسر شهید
همسران شهید - ایران - خاطرات / آبنیکیفرد، زهرا - خاطرات / آبنیکی، محمد، 1332 - 1366 / جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 - شهیدان - سرگذشتنامه
اذان صبح بود. آقا محمد خودش جانمازم را پهن کرد. چادر نمازم را انداختم روی سرم. صورتش را با گوشه چادرم خشک کرد. یک بار خواستم بگویم نرو! بمان! اما نگفتم. خم شد و پاهایم را بوسید. بلندش کردم از روی زمین. خواستم بگویم نرو! اما نگفتم. گفت: حلالم کن. منو ببخش. اینها را که گفت، من هر بار میمردم. من مردم وقتی لباسهایش را تا کرد، توی ساکش گذاشت، اما چشمهایش را ندیدم. من مردم وقتی دیدم بچهها را بوسید، یکی یکیشان را وقتی خواب بودند، اما چشمهایش را ندیدم. من مردم وقتی دیدند توی پله ایستاده، یقهی کتش را گرفتم، ازش خواستم فقط یک بار، یک بار دیگر بگذارد نگاهش کنم، بگذارد نگاهش کنم توی چشمهایش، اما نگذاشت.