آد بابا
"آلا" چاهکن میانسال که با همسر و سه فرزندش در روستا زندگی میکند بر اثر ریزش چاه، به ته آن سقوط کرده و جان خود را از دست میدهد. "آدبابا"، پدر همسر آلا، به نزد خانوادهی وی میآید و سرپرستی آنها را به عهده میگیرد. آدبابا با وجود این که پیرمردی غریبه در آن روستاست اما خیلی زود مورد توجه همهی اهالی قرار گرفته و از نظر عقل و درایت مورد تحسین همه واقع میشود. در این بین گردنبند تمام الماس دختر سلطان ترک به وسیلهی کلاغی دزدیده میشود و تلاش نگهبانها برای بازگرداندن آن بینتیجه میماند. بنابراین سلطان اعلام میکند که هرکس آن را یافته و بازگرداند پاداش خواهد گرفت. مدت زیادی میگذرد تا روزی آدبابا گردنبند را روی پشت بام انبار مییابد و آن را به سلطان بازمیگرداند. وی با توجه به هوش زیادی که داشته حدس میزند گردنبند روی پشتبام افتاده و تمام حدسیاتش را برای سلطان بازگو میکند. سلطان که از هوش و ذکاوت آدبابا در شگفت شده او را به سمت وزارت منسوب میکند.