اسب غمگین
داستانهای تربیتی / داستانهای حیوانات
یک روز «ملوس» و «زبل»، در حال قدم زدن، ناگهان متوجه صدای گریهای شدند. آنها پس از جستوجو دریافتند که صدای گریه، متعلق به اسب پیری است که پس از بالا رفتن سنش قادر به انجام کارهایی نیست که قبلا در سیرک انجام میداده است. اما زبل و ملوس با کمی فکر توانستند مشکل او را حل کنند؛ آنها تکه چوبی به زیر پای اسب بستند و او را به زحمت به سیرک رساندند و بچهها به محض دیدن اسب، سوارش شدند. حالا دیگر نیازی نبود که اسب پیر برای خوشحال کردن بچهها حرکتی کند. او دیگر خوشحال بود و گریه نمیکرد. کودکان در این کتاب در قالب داستان میآموزند که هرگز ناامید نشوند، زیرا همیشه راهی برای حل مشکلات وجود دارد.