دختر آفتاب و دیو سیاه
در روزگاران قدیم در کوهستانی بسیار دور شهری وجود داشت که همیشه تاریک بود و مردمش هیچگاه روشنایی روز را ندیده بودند. زیرا در کوهستان، دیو سیاهی زندگی میکرد که با دستانش جلوی خورشید را گرفته بود. تا این که دختری با موهای طلایی و چشمان سیاه متولد شد که همه او را دختر آفتاب مینامیدند. او روزی برای شکستن شیشهی عمر دیو به راه افتاد و با خواندن آواز زیبایی توانست طلسم دیو را بشکند، اما خود در این میان از بین رفت. پس از مردن دختر آفتاب، تمام دشت را گلهای آفتابگردان فرا گرفت که حاصل چکیدن اشک آفتاب غمگین بود.