ده و سی
داستانهای فارسی - قرن 14
نمیدانم از چه زمانی چشمهایم را گشودهام، گویی از خوابی طولانی و عمیق برخاسته و هیچ اطلاعی از مدت آن ندارم. گرمایی شقیقهام را میآزارد و دردی خفیف درجایی از بدن که از امکان آن بیاطلاع هستم. به علاوه همون گرمای شقیقه، تنها آن چیزی است که حس کرده و میتوانم به آن فکر کنم. با این که چشمهایم باز است لیکن تصاویر پیش رو واضح و قابل فهم نیست، سایههایی که میآیند و میروند، یا گرداگرد من چرخ میزنند تمام آن چیزی است که در اطراف خود میبینم.