آرزوی مینا
در یکی از روزهای گرم تابستان، «سینا» و «مینا» همراه پدرشان با اتوبوس به شیراز سفر میکردند. در راه ناگهان چشم آن دو به تعدادی از عشایر و گوسفندانشان افتاد. مینا و سینا از پدرشان دربارة آن گوسفندان سوالاتی کردند و اطلاعاتی به دست آوردند. مینا آرزو میکرد که ای کاش مانند آنها زندگی میکرد و صاحب یک برة کوچک سفید و قشنگ بود. مخاطبان این داستان آموزنده و اجتماعی که بخشی از آن در قالب شعر به چاپ رسیده است گروه سنی «ب» هستند.