آنه دختری سرگردان
داستانهای فارسی - قرن 14
روزی که تصمیم گرفتم خاطرات و داستانهای کودکیام را بنویسم، روی قبر یکی از دوستانم که همکلاسیام بود نشسته بودم، برایش فاتحهای خواندم و یک لحظه تمام خاطرات و صدای خندهها و تصویر در هم دوستانم را جلوی چشمانم دیدم. موهای پریشانی که به دست باد رهایش کرده بودیم و آن پوتین پلاستیکی قرمز که درونش تا لبه اشیا خز پوشیده بود، چقدر فیس همان پوتین را میکردم، خدایش بیامرزد.