قصههای بانمک
داستانهای کوتاه انگلیسی / داستانهای طنزآمیز انگلیسی
آن قدیم ندیما در جاهایی مثل هند و پاکستان، به معلم مکتبخانه مولوی میگفتند. دهکده یکی از این مولویها، تعداد زیادی شاگرد داشت. بعضی از شاگردانش باهوش بودند بعضی هاشان خنگ. یک روز که مولوی از دست یکی از آنها عصبانی شده بود، سرش داد زد: من قبلاً کلی خر آدم کردم. پس خیال نکن نمی تونم یه خر دیگه هم آدم کنم. درست در همین لحظه، یک مرد رختشو که داشت از پشت دیوار مکتبخانه رد میشد، حرف مولوی را شنید و با خودش فکر کرد چه جالب! این مولوی می تونه خرها رو آدم کنه! با عجله به خانه رفت و قضیه را برای زنش تعریف کرد.