شیر پروانهای
داستانهای کودکان (انگلیسی) - قرن 20م.
«مورپرگو» در دهسالگی در یک مدرسة شبانهروزی خارج از محل زندگیاش، در دوردستترین نقطة «ویلتشایر» به سر میبرد. روزی او بهخاطر سختگیریهای مدرسه و حضور پسری شرور به نام «بشیر پومونت» از مدرسه فرار کرد و با یک پیرزن و سگش برخورد کرد. پیرزن او را به خانة بزرگ خود برد. شیر سنگیای که اطراف آن پروانههایی به اسم «آدونیس آبی» میچرخیدند توجه مورپرگو را جلب کرد. پیرزن داستان شیر پروانهای را برای او تعریف کرد. شیر پروانهای ساختة دست پیرزن و همسر متوفیاش برتی بود. آن شیر سفید در آفریقا با برتی بزرگ شده بود، بعد توسط مردی فرانسوی به سیرک برده شده بود. بعد از سالها زمانی که برتی مجروح جنگی شده و روی ویلچر مینشست، با شیر سفید که اسم او را «شاهزادة سفید» گذاشته بودند برخورد کرد. شیر او را شناخت و تا پایان عمر با برتی ماند. عشق برتی به شاهزادة سفید باعث شد که به یاد او بالای تپة شیر سنگی کندهکاری کنند.