بابا لنگدراز
«جودی آبوت» که در یک یتیمخانه بزرگ شده، با پشتیبانی یکی از اعضای هیات امنا، برای ادامه تحصیل، راهی نیویورک میشود. او موظف است هر ماه به این شخص که خود را «جان اسمیت» نامیده نامه نوشته و او را در جریان روند تحصیل خود قرار دهد. جودی نام جان اسمیت را «بابا لنگدراز» گذاشته و در ماه خیلی بیش از آنچه لازم است، با وی مکاتبه میکند. بابالنگدراز مهربان تمام محرومیتهایی را که این دختر در طول عمر کوتاهش کشیده، درک کرده و سعی در جبران آنها دارد. جودی در مرکز شبانهروزی، با واقعیات زندگی آشنا میشود و مورد توجه بسیاری قرار میگیرد. او در یکی از تعطیلات خویش، در مزرعهای که بابالنگدراز ترتیب اقامتش را در آنجا داده، با جوانی به نام «حرویس پندلتون» آشنا شده و اندکی بعد در مییابد که او همان بابالنگدراز نازنین وی است که به او پیشنهاد ازدواج میدهد.