صبحها صبحانه میخورم
داستانهای اجتماعی / کودکان - راه و رسم زندگی - داستان
وقتی من کوچولو بودم دوست نداشتم صبحانه بخورم، یک روز مامان من را به یک فروشگاه برد. در آنجا، من به انتخاب خودم، کره و مربا و عسل برداشتم و با هم به خانه آمدیم. فردای آن روز مامان یک لقمة خامهای برایم درست کرد، اما من بازهم لقمه را نخوردم. بعد از آن مامان یک بسته لگو به من جایزه داد و تشویقم کرد تا صبحانه بخورم. من هم شروع به خوردن لقمهها کردم. از آن به بعد صبحانه خوردن را دوست داشتم و هر روز صبح یک صبحانة کامل میخوردم. کتابچة حاضر شمارة چهار از مجموعة «من دیگه کوچولو نیستم» است. نگارنده در این شماره طی یک داستان کوتاه به کودکان گروه سنی «الف» و «ب» یاد میدهد تا همیشه صبحانهشان را بخورند.